سرباز حیدر کرار

۱ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

پرده ی آخر نمایش بود. بازیگری را که نقش جانباز داشت، با ویلچر روی صحنه بردم و توضیحات لازم را دادم. از لای پرده به جمعیت نگاه کردم.همه ی پدرها آمده بودند جز پدر من.آقای ناظم آمد پشت صحنه و گفت:(آقای کارگردان آماده ای)سرم را تکان دادم پرده بالا رفت آخر نمایش همه ی پدرها به بچه ه ایشان گل دادند.فقط من بود که بی گل از صحنه بیرون آمدم.نفهمیدم چه طور به خانه رسیدم. مامان طبق معمول سرکار بود. رفتم توی اتاق بابا پشت میز نشسته بود و کتاب می خواند مرا که دید گفت :( سلام به آقای کارگردان)

جوابش را ندادم

بابا گفت:( چی شده نمایش خراب شد)

_اتفاقا اجرای خیلی خوبی داشتیم.

_پس چرا ناراحتی

_همه ی پدرها آمده بودند

بابا زد زیره خنده

_بی انصاف ویلچر مرا برده بودی برای نمایش چه طوری می خواستی بیام مدرسه؟!

داستان از کتاب مهمان هایی با کفش های لنگه به لنگه ( نمایش) به قلم اسماعیل الله دادی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۷ ، ۲۱:۵۷
سارا توفیقی