پرده ی آخر نمایش بود. بازیگری را که نقش جانباز داشت، با ویلچر روی صحنه بردم و توضیحات لازم را دادم. از لای پرده به جمعیت نگاه کردم.همه ی پدرها آمده بودند جز پدر من.آقای ناظم آمد پشت صحنه و گفت:(آقای کارگردان آماده ای)سرم را تکان دادم پرده بالا رفت آخر نمایش همه ی پدرها به بچه ه ایشان گل دادند.فقط من بود که بی گل از صحنه بیرون آمدم.نفهمیدم چه طور به خانه رسیدم. مامان طبق معمول سرکار بود. رفتم توی اتاق بابا پشت میز نشسته بود و کتاب می خواند مرا که دید گفت :( سلام به آقای کارگردان)
جوابش را ندادم
بابا گفت:( چی شده نمایش خراب شد)
_اتفاقا اجرای خیلی خوبی داشتیم.
_پس چرا ناراحتی
_همه ی پدرها آمده بودند
بابا زد زیره خنده
_بی انصاف ویلچر مرا برده بودی برای نمایش چه طوری می خواستی بیام مدرسه؟!
داستان از کتاب مهمان هایی با کفش های لنگه به لنگه ( نمایش) به قلم اسماعیل الله دادی